خیالچه های ذهن من
شاید این خیالها خنده دار، شایدم غمگین و شاید های دیگر داشته باشد اما درون ذهن من همین است
*****************
گاهی خیالم یک داستان میسازد .داستانی حماسی ، داستان یکی بودن
یکی از این داستان ها:
حس میکنم در خانه به عکسی نگاه میکنم که یادگار دوران قدیم است .این عکس چهار نفر در خود جای داده . همه ما سلاح های بزرگ جنگی به دست داریم و تیرها به مانند زنجیری در دور شانه هایمان پیچ خورده و بل بل میزند .
این چهار نفر از چهار قوم هستیم که در جنگ با دشمنان همگی کشته شدند و من کماکان زنده هستم و افسوس میخورم
*****************
گاهی خیال میکنم وب سایت من جز رتبه های برتر جهانی شده و هر روز وبگاه های عظیم مثل فیس بوک بهم تماس میگیرن تا تبلیغات خودشون را توی وبگاه من بزارن !
****************
خیلی وقت ها میشود فکر میکنم در میان یک نقش خاص هستم ! نقشی که قابل وصف نیست.فکر میکنم این نقش در فضایی بسته که کامل کاشی کاری شده حکاکی شده.یک تخت که قد و اندازه من است در وسط این خانه بی در و پنجره وجود دارد .خلاصه بگویم یک جایی که شبیه مرده شور خانه هست .این فکر از زمان بچگی به ذهن من چسپیده و شایدم خیال نباشد
***************
بعضی شبا حس میکنم در حال جان دادن هستم و نفسی نمیکشم .حسی که نهایت تنهایی را میسازد
تــا رفتگـــر ببــــرد ! بیچــاره او …
ما بقــی را هم نقــدا” بــا خود بــه گور می بـــرم
ما بقــی همــان ” آرزوی بــا تــو بودن ” است
نتــرس جانکم !
حتــی آرزوی ِ داشتنت را هم بــه کســی نمی دهم …